از تو بیزارم پدر....
این تو بودی که مرا شرمسار حقیقت زنده بودن به این گلشن واقعیت بودی اما نگفتی واقعیت چیست؟
رهایم کردی پدر.....
حتی یک شاخه گل از چمن های صبح جوانی برایم نچیدی تا ببینم گل خار دارد.مثل یک موج سر گشته پیوسته به چوپانی لحظه های جنون پرداختم در خیالات کودکی ام بودم که تمام چمن های آواز را زیر پرهای سرخم خونین کردی،رهایم کردی
جنایتی که تو در حقم کردی حتی طوفان در حق غنچه های نشکفته نکرد مرا منفعل ساختی از این لحظه های بی تو بودن ولی هرگز نگفتی سیلی زمانه بر صورتم سرخی بدی خواهد گذاشت رهایم کردی پدر.......
از تو بیزارم......
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
آمار وبلاگ
بازدید امروز :3
بازدید دیروز :3 مجموع بازدیدها : 23891 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
![]() |